به گزارش وبسایت اخبار جهان، یکی از بزرگترین دغدغههای سیندوسانها در سرتاسر دنیا این بوده است که تکلیف خود را با آلفرد هیچکاک روشن کنند. آیا با فیلمسازی در حد واندازه غولهای سینمایی مانند روبر برسون، برگمان و رنوار رو به رو هستند یا اینکه اساساً هیچکاک را در دسته فیلمسازان قرار دهند که فقط در سرگرم کردن تماشاچی موفق هستند.
اما شاید بتوان گفت در کارنامه هیچکاک فیلمی وجود دارد که دهه هاست سیندوسانها و منتقدان، همه و همه شیفته پلان به پلان آن هستند: «سرگیجه». روایت پیچیده تلاش جان اسکاتی با بازی جاودانه جیمز استوارت برای تعقیب مادلین با بازی اعجابآور کیم نواک، گویا ما را به عنوان بیننده وارد هزارتوی ذهن اسکاتی میکند و ما هم مانند او با سرگیجهای رو به رو میشویم که کلید معمای کل فیلم است.
به تازگی مسعود فراستی، منتقد مشهور که همیشه از ارادت خود به هیچکاک و سینمایش گفته است، در یک مصاحبه از «سرگیجه» گفته است: «پارسال ۲ بار فیلم سرگیجه را در کافهای که معمولاً من فیلم نمایش میدهم، گذاشتیم و هر ۲ بار کافه پر شد. بعد من وقتی میخواستم با جمعیت در مورد فیلم صحبت کنم به خودم گفتم که چه حرف تازهای در مورد سرگیجه بزنم که بارها گفتم و دیگران هم در موردش حرف زدهاند و نقد نوشتهاند.»
«اما بعد به یکباره به این درک رسیدم که میتوانم در مورد سرگیجه حرف تازه بزنم. یعنی سرگیجه با من یک کاری کرده که هنوز تازگی خودش را بعد از این همه سال برای من حفظ کرده است. من یک اصطلاحی راجع به این فیلم دارم که میگویم «سرگیجه پایان سینماست». یعنی دیگه بیش از این دیگر سینما قدرتی ندارد. انگار که با سرگیجه سینما به انتها میرسد. هیچکاک در این فیلم هرچه قدر رویا میخواهد میآفریند. هرچه قدر مرگ میخواهد میآفریند و همین طور به سراغ دنیای بعد از مرگ میبرد. یعنی یک چیز غریبی است. مرگ مادلین و اون جنگل انگار در عین غریب بودن یک حس آشنایی به آدم میدهد و آدم فکر میکند آنها را یک جایی دیده است و میشناسد و به آن جاها قبلا رفته است. هربار که من سرگیجه را میبینم برای من حس تازگی دارد.»
منبع: خبرگزاری عصر ایران


























