به گزارش وبسایت اخبار جهان به نقل از تابناک، قسمت اول مصاحبه با امیر جانباز خلبان علیرضا میرزایی، خلبان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران، به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس منتشر شد. در این بخش، تعدادی از ماموریتهای او در دوران جنگ، از جمله پروازهای مربوط به عملیات فتحالمبین، مورد بررسی قرار گرفت.
در قسمت دوم این گفتگو، به نحوه ورود میرزایی به هوانیروز و چگونگی خلبان شدنش پرداخته شده است. همچنین، به همراهی وی با شهدایی همچون علیاکبر شیرودی، علی صیاد شیرازی، حسن آبشناسان و حسن باقری اشاره میشود.
در ادامه، مشروح قسمت دوم و پایانی این گفتگو ارائه میگردد:
* جناب میرزایی، در چه سالی وارد هوانیروز شدید؟
سال ۱۳۵۴. شماره پرسنلی من ۵۴۲۰۱۲۱۷ است. اخیراً به منظور احترام به حضرت علی (ع)، عدد ۱۱۰ نیز به ابتدای شماره پرسنلیها اضافه میشود.
* آیا از ابتدا برای هوانیروز اقدام کردید؟
بله. دایی من، سرهنگ جهانسوز، خلبان نیروی هوایی و در دورهای فرمانده پایگاه یکم تهران بود. ابتدا قصد داشتم خلبان فانتوم شوم و از داییام تقلید کنم. اما یک نکته وجود داشت؛ من هرگز نمیخواستم از پارتیبازی استفاده کنم. در فرم درخواست پذیرش، به قسمت مربوط به نشانی خویشاوند رسیدم. معمولاً در این قسمت نام دایی یا عمو ذکر میشود. من نیز نشانی داییام را نوشتم. در مرحله سوم، معاینه چشم انجام میشد. تقریباً کار تمام شده بود، اما متوجه شدم که پروندهام را بردند و برنگرداندند. کنجکاو شدم و پشت سر منشی دفتر رفتم و به صحبتها گوش دادم. شنیدم که میگوید “بچه خواهر جناب سرهنگ است.” از این حرف خوشم نیامد و همانجا اعلام کردم که پارتیبازی شده است! به همین دلیل انصراف دادم.
* یعنی میتوانستید خلبان هواپیمای شکاری شوید!
بله. عصر همان روز، داییام به منزل ما آمد و به مادرم گفت “چرا علی این کار را کرد؟ آبروی من را برد!” سپس تصمیم گرفتم برای هوانیروز اقدام کنم. از طرف دیگر، عمویم، سرهنگ میرزایی، مدیریت کرسی زبان ارتشهای آسیا را در باغ شاه بر عهده داشت. این بار نیز اشتباه کردم و برای پذیرش هوانیروز، نشانی عمویم را نوشتم. یک روز در خانه نشسته بودیم که مادرم گفت “افرادی جلوی در آمدهاند! فکر میکنم با تو کار دارند!” دیدم که یک ستوان یک از هوانیروز به همراه یک یا دو نفر دیگر آمدهاند. ایشان اکنون به درجه امیری رسیدهاند. آنها آمده بودند تا من را برای معاینات ببرند.
فهمیدم که عمویم آنها را فرستاده است و با خود گفتم باز هم دارد پارتیبازی میشود. باید دفعه بعد نشانی همسایه را بنویسم! مادرم نیز به عمویم تلفن زد و گفت “علیرضا در نیروی هوایی آن کار را انجام داد و اگر این بار هم نشود، وضعیت خوبی نخواهد داشت. لطفاً توجه زیادی به او نشان ندهید و کارش را به طور معمولی پیش ببرید!”
* خب، معاینات خلبانی بسیار سخت هستند. آیا میتوانستید بگویید که من را بدون ملاحظه معاینه کنید!
نه. در آن زمان موضوع فرق میکرد و اساس کار من این بود که پارتیبازی نباشد.
* متولد چه سالی هستید؟
۷ خرداد ۱۳۳۳.
* پیشتر خاطرهای از شهید شیرودی برای من تعریف کرده بودید. به نظرم گفتید که دو سه روز پیش از شهادتش، به او درباره پهلو دادن به دشمن تذکر داده بودید!
من با ایشان در ارومیه بودم و رودررو صحبت میکردیم. به آقای شیرودی گفتم که در پرواز دیدهام به دشمن پهلو میدهید. شما برای نظام مهم هستید و اهمیت دارید. پهلو دادن خطا است.
* کجا دیدید اینطور پرواز میکرد؟ کدام منطقه بود؟
غرب و شمال غرب؛ از ارومیه و اشنویه که به سمت پایینتر بیایید، بین کوهها.
* آیا در مأموریت رسکیو بودید که دیدید اینطور پرواز میکند؟
بله. در نهایت نیز بر اثر اصابت مستقیم گلوله شکار شد. ماجرای شهادت ایشان تاثیر روحی و جسمی زیادی بر من گذاشت. آنها خانوادگی از محبین اهل بیت (ع) بودند.
* وقتی به او تذکر دادید، ظاهراً خیلی توجه نکرد. درست است؟
زیاد نه. احساس کردم که مورد توجه قرار نداد.
* که پهلو ندهد؟
بله.
* اشاره شما به چه خطری بود؟ دوش پرتاب دشمن؟ تانک یا …
کبرا اصلاً نباید پهلو بدهد. این باید همواره در محاسبات خلبان باشد. اول باید موقعیت دشمن را شناسایی کند و دوم سعی کند اصلاً از کنار آنها پرواز نکند. زیگزاگ بزند و مسیرش را عوض کند تا در آسمان با پهلو و سطح مقطع زیاد دیده نشود.
من از این تذکرها زیاد به بچهها میدادم. یک خلبان شنوک هم به اسم رضا پیراننژاد داشتیم. منصوری را که برایت گفتم شهید شد!
پیراننژاد هم یکی از استادان بزرگ تربیت شنوک بود. چهره زیبایی داشت و در قلب و دلم جای دارد. هر دفعه که پرواز میکردم، با پهلو مینشستم. صاف نمیآمدم و یال اسبی نمینشستم. ایشان به من ایراد میگرفت که چرا اینطور مینشینی؟ یک روز روی کاغذ برایش توضیح دادم. گفتم باد که میزند، یا باید خیلی بالای محل فرود باشی که اگر باد بزند به کوه نخوری، یا اگر پایین هستی اصلاً نباید برای نشستن اقدام کنی، چون باد میزند توی سرت و نمیگذارد بنشینی. دقیقاً همین مشکل برای پیراننژاد به وجود آمد و سانحه داد.
وقتی از پهلو میآیی، اگر هر خطری باشد، میتوانی سریع دور بزنی و برگردی. ولی اگر مستقیم باشی، تا بخواهی عکسالعمل نشان دهی به کوه برخورد میکنی.
* گفتید متولد ۳۳ هستید. کمی از هم دورهایهایتان صحبت کنیم!
کلاس سی و هفتِ دو بودم.
* در اصفهان آموزش دیدید؟
بله. توسط آمریکاییها.
* به جایی اعزام نشدید؟
نه. دو ماه قبل از ورودم به هوانیروز، پیش عمویم زبان را خواندم؛ هفتهای دو جلسه به صورت فرمولیک. به همین دلیل وقتی وارد هوانیروز شدم، نمره زبانم عالی بود. چون وقتی کلاسها شروع میشد، آمریکاییها آزمون زبان میگرفتند. وقتی دیدند نمره زبانم بالاست، من و یکی دیگر را برای خط پرواز تست معرفی کردند.
* آنجا با جت رنجر پرواز میکردید؟
با همهچیز؛ ۲۱۴، کبرا، جت رنجر و …
* و ۲۰۵…
بله. (این هلیکوپتر) برای ویتنام بود. طوری شده بود که در کلاس اول، ب بسمالله را با اسکیدهای هلیکوپتر در کویرهای اصفهان روی زمین نقاشی میکشیدم. خلبانهای تست آمریکایی دیوانههای تاریخ هستند. من زیر نظر اینها آموزش دیدم. با همان ۲۰۵ که شما میگویید.
* همدورهایهایتان را نگفتید. مثلاً کشوری هم دوره شما بود؟
نه. کشوری و همنسلانش از ما خیلی جلوتر بودند. هوانیروز یک دوره بعد از ما استخدام داشت؛ حدود ده دوازده نفر. بعد دیگر استخدام نکردند.
حرف من برای طراحان مملکتی این بود که بین منِ سرهنگ و ستواندو کسی وجود ندارد. نه سرگرد داریم، نه سروان، نه ستوان یک! وقتی از دانشکده افسری تک و توک استخدام میکردند، اینطور میشد. از هوانیروز استخدام نمیکردند.
* چرا استخدام نمیکردند؟
[خنده] بدیاش این است که افسر تجزیه و تحلیلم. نمیتوانم بگویم. راستی از صیاد شیرازی و آبشناسان هم خاطره دارم.
* به جایی منتقلشان کردید؟
این که کار عادیمان بود! یک عکس هست که صیاد شیرازی با یک هلمت است.
* بله!
آن هلمت پروازی من است.
* سر ایشان چه میکند؟
من دو هدست داشتم. چون زیاد عرق میکنم، وقتی خطری نبود، هلمت را برمیداشتم و هدست را برای هواخوری میگذاشتم. در پروازهایی که در منطقه عقب جبهه بودیم، هلمت را به فرماندهی مثل صیاد شیرازی میدادم و خودم هدست را میگذاشتم.
* اسم شهید آبشناسان را بردیم. یک عکس هست که آبشناسان و بروجردی در هلیکوپتر با هم هستند. آنجا هم شما خلبان هستید؟
این را یادم نیست؛ شاید!
* از آبشناسان خاطره دارید؟
راستش خاطرههای من همه منفی هستند.
* یعنی کشته شدن و خون و خونریزی دارند؟ منظورتان این است؟
نه. دنبال مقصر و فرد خاطی که باعث سانحه شده، میگردم. چون افسر امنیت پرواز بودم. اما به آبشناسان برگردم. شخص بسیار مومن و متدین و با خدایی بود. یک مأموریت را به منطقه لولان در داخل خاک عراق با هم رفتیم. شب آنجا ماندم و سعی میکردم نزدیک او باشم و استراحتم با او بود.
* آدم عارفمسلکی بود.
واقعاً! یکی دو دعای ندبه و چند دعای کمیل و زیارت عاشورا را که با آقای آبشناسان داشتم، فراموش نمیکنم. او هم مثل حضرت آقا میگفت «آقای خلبان!» اینطور صدایم میکرد. مینشست با سرباز عقیدتی سیاسی و سه چهارتایی دعا میخواندیم. یک دفعه دونفری دعای کمیل خواندیم. حالت عجیبی داشت. ولی خب راحت نبود. دیگران هم با او راحت نبودند. مطلب را سربسته گفتم.
* خشک بود؟
از کجا میگویی؟
* میدانم که تربیت نظامی و ارتشی خاصی داشته.
آهان! فکر کردم چیز خاصی میدانی.
* نه. به همان دلیل که گفتید با دیگران راحت نبود، پرسیدم.
نه. جوشش غیرمتعارف نداشت، وگرنه با دوست و آشنا میگفت و میخندید، ولی خیلیها در نقطهای که او بود، نبودند. به همین خاطر او شد آبشناسان و دیگران ماندند. صیاد شیرازی هم همینطور بود. آقای باقری هم همینطور.
* کدامشان محمد یا حسن؟
همان که ریش کمی داشت.
* حسن.
هوانیروز در همه عملیاتها بود و همیشه باقری را در جبهه میدیدم. همیشه نقشه دستش بود. تا مرا میدید میآمد نقشهخوانی میپرسید. من هم با همه وجود یادش میدادم. یک نکته که میگفتی ۲۰ تا برمیداشت. یکی از طراحان بسیار خوب جنگ بود. چند بار در اتاق جنگ او را دیدم. حرف که میزد واقعاً کیف میکردی. با خودم میگفتم اگر چنین فرماندهانی مثل اینها داشته باشیم در کار نمیمانیم.
* این نکته را که میگویید هوانیروز در همه عملیاتها بوده، خیلیها میگویند. واقعاً هم هوانیروز دریغ نداشت و فرماندهان زیادی از ارتش و سپاه را جابهجا میکرده است.
خلبانهای هوانیروز با بچههای سپاه و بسیج علقه و رابطه خوبی داشتند.
* نیروهای آبشناسان را هم جابهجا کردید؟ یا فقط فرماندهها را میبردید؟
نه. هلی برن نداشتیم. آبشناسان خیلی نیروی تحت فرمان داشت؛ مثل سرهنگ محمدی. چند بار نیروهای کلاه سبز سرهنگ محمدی را به کوههای حاجی عمران بردم.
* برای چه کاری؟
تعویض نیرو. مریضها و زخمیها را میآوردیم و آذوقه میرساندیم.
* اینها برونمرزی است دیگر! داخل خاک عراق.
اینها در مقابل عمقِ مرزیهایی که میرفتم، چیزی نیست.
* وقتی با هلیکوپتر داخل خاک دشمن میرفتید، بالای سرتان (هواپیما) تاپکاور داشتید؟
نه. خبری از تاپکاور نبود. یک دفترچه داشتم که تمام آغلهای دشمن هم در آن ثبت شده بود. از جاهایی که نقطه کور رادار دشمن بودند، نفوذ میکردیم. توی مسیر هم دیدهبان داشتیم که با بیسیم خبر میدادند. یکیشان در کوت عراق شهید شد.
* از برونمرزیها یکی دو تا را که قابل گفتن هستند، بگویید!
نه. نمیشود.
* پیش از رفتن با شما طی میکردند که اگر دستگیر شدی هیچ حرفی نزن! و اگر چیزی بگویی پشتت را نمیگیریم و از این حرفها؟
نه.
* طی میکردند؟
مشخص بود وقتی بناست چنین کاری کنی، نه نیروی خودی باید بفهمد، نه دشمن. میروی کارت را انجام میدهی و از همان راه برمیگردی.
* خب اگر در مسیر زدند چه؟
توکلت باید اینقدر بالا باشد که…
* نگفته بودند اگر دستگیر شدید، تا ۳۶ ساعت چیزی نگویی و …؟
نه دیگر! اگر میگرفتند کار تمام بود. خودت باید حساب کار خودت را میکردی.
* پس شما با چنین ترسهایی هم مواجه بودهاید!
ولی الحمدلله مشکلی پیش نیامد.
* جناب میرزایی، یحیی شمشادیان را میشناختید؟
اوایل روزهای آموزش ارشد کل بود. من دو سه دوره از او جدیدتر بودم.
* در سالهای خدمت موقعیتی پیش آمد که نزدیک به مرگ باشید و بگویید دیگر تمام است؟ این که با خودتان بگویید دو ثانیه دیگر میمیرم و تمام میشود.
خیلی علاقهمندش بودم ولی نشد. به خاطرش شعر هم گفتم. جوان بودم و از این تپه به آن تپه با هلیکوپتر تاخت و تاز میکردم؛ به ویژه در کردستان! مدتی برایم سوال شده بود چرا خواست خدا بر این بوده که شهید نشوم! گلولهها را میدیدم که میآمدند. خاطره نجات ضرابی را برایت گفتم. میدیدم که از زمین گلولهها میآیند، ولی تو بگو حتی یک گلوله به من خورد؟ نخورد!
* جلیقه ضدگلوله را میپوشیدید؟
اوایل میدادند و اجبار هم میکردند. زیر بدنه 214 یک پوشش سربی است که از خلبان محافظت میکند. خاصیت سرب این است که به راحتی باز نمیشود. تازه جمع هم میشود.
* پس جلیقه را داشتید و آن پوشش سربی زیر خلبان را!
خود صندلی 214 هم آرمور بود. یک حالت کشویی داشت که جلو میآمد و اطرافت را میگرفت. در این صورت فقط جلوی چشمانت باز بود.
* این دید کم برایتان مشکل نبود؟
دوره پروازش را آمریکاییها یادمان داده بودند. دوره پرواز هود بود که هیچی نمیدیدی.
* فقط باید با اینسترومنت پرواز میکردی!
بله.
* پیش از شروع رسمی جنگ که کردستان شلوغ شد، در سردشت بودید؟
بله. خیلی جوان بودم و مسئولیت برایم سنگین بود.
* در پادگان سردشت فرود داشتید؟
بله. تازه خلبانیک شده بودم و عادت داشتم از نقشه استفاده کنم اما نقشهام را یکی از خلبانهای کبرا گرفته بود. اسکرامبل زدند که «حمید شهبازی یکی از خلبانهای کبرا تیر خورده! بروید کمکش!» ما هم شصتتیر (به سرعت) سوار شدیم و رفتیم برای نجات. کمکم در آن پرواز علی مسجدی بود. رفتیم دیدیم هلیکوپتر زمین خورده و نوکش سوخته. خلبان هم داخلش نیست. دور و اطراف را نگاه کردیم و دیدیم در تپههای روبرو یک موجود تکان میخورد. شهبازی بود. مسجدی گفت هلیکوپترش سالم است. گفتم نه از کنارههایش دود بلند است. ممکن است هر لحظه منفجر شود.» به همین دلیل با دسک نیروی هوایی تماس گرفتیم و اففور آمد و هلیکوپتر را زد که دست دشمن نیافتد.
آن روزها رَبَط دست منافقین بود. سقفهایش شیروانی و جدیدتر از سردشت بود. من اشتباهی فکر کردم ربط، سردشت است. نگو دارم میروم در صبحگاه منافقین بنشینم. چرا؟ چون نقشهام را نداشتم. رفتم جلو و نزدیک شدم برای فرود. دیدم ای بابا! این که پرچم ما نیست! آنها فهمیده بودند من خبر ندارم که آنجا مستقر شدهاند. به همین دلیل کاری نمیکردند و هلیکوپتر را نمیزدند. وقتی فهمیدم چه خبر است، آرامآرام بالا رفتن و در یک لحظه موتور را گذاشتم روی افتربرنر و فرار کردم. وقتی رسیدم آن خلبان کبرا که نقشهام را برداشته بود، گفت «آقا کجایی تو؟ چرا رفته بودی آن طرفی؟» گفتم «لامصب تو نقشه مرا برداشته بودی!»
* وقتی سنندج محاصره بود چه؟ به پادگان آنجا رفت و آمد داشتید؟
بله. یک بار آنجا فعالیت داشتم.
* نیرو بردید یا مهمات؟
نیرو بردیم و فرمانده جدید و چند فرمانده زبده را پیاده کردیم. فرمانده پادگان سنندج را هم به سرعت از آنجا تخلیه کردیم و بردیم.
* کمکم بحث را جمع کنیم. این را گفتیم که هوانیروز در همه عملیاتها بوده …
بله. من دل آزرده هستم. شاید نیروی زمینی ۹ سال جبهه داشته باشد، ولی مواقعی نشسته تا عملیات شود. ولی تا یک عملیات طراحی میشد، هوانیروز در ماجرا بود. با این که نسبت به نیروی زمینی یگان کوچکی است، ولی بازدهی بسیار بالایی داشت و شهدای زیادی هم دارد.
* شما از کِی خلبان شنوک شدید؟
جنگ تمام شده بود.
* ظاهراً پانزده شانزده روز، یا پانزده شانزده ساعت هم با کبرا پرواز کردهاید!
به ساعت است. در یگان پروازهای تست بودیم؛ همانجا که گفتم با کبرا، 214، جت رنجر و ۲۰۵ پرواز کردم.
* کبرا را دوست نداشتید؟
نه. خوشم میآمد؛ خیلی هم خوشم میآمد ولی به حرف بزرگترم خیلی اهمیت میدادم.
* یعنی پدرتان؟
هم پدرم، هم مادربزرگم که سید اولاد پیغمبر بود. گفتند ما میگوییم تو اینیکی را برو. که من به طور تخصصی رفتم 214.
* پس خدمت شما با 214 و بعد شنوک گذشت.
بله. ولی خب دورههای مختلف را دیده بودیم. مثلاً دوره عملیاتی را با 205 دیدم.
* کمی بحث شجاعت و دیوانگی خلبانهای آمریکایی را که گفتید، باز کنیم!
آمریکاییها با ما فرق دارند. نمیدانند به چه علتی انتهای جانفشانی را نشان میدهند. فکر و ذکرشان مسائل دنیایی است و رسالتی ندارند. ولی ایمان به کارشان بد نبود. در قبال کاری که انجام میدادند – یا از سر ترس یا هرچه دیگر – کار را خوب تحویل میدادند. مسائل خانوادگیشان هم خیلی بد بود.
* آمریکاییها در حیاط خانهشان یک پرچم آمریکا دارند. یعنی یک تعصب ملی، ملیگرایی یا هرچه اسمش را بگذاریم، در وجودشان هست.
من ندیدم. به ما تاکید داشتند به خانه اساتید آمریکایی نروید! اما من رفتم. یک سرگرد جوان نیروی هوایی بود. خیلی اصرار کرد به خانهاش بروم. من هم کنجکاو بودم و رفتم ببینم خانهزندگیشان چه طور است.
وقتی وارد خانه شدم، دیدم مشروب دارد و خانمش هم با لباس خواب آمد مقابل من. همانجا خداحافظی کردم و زدم بیرون.
* برویم سراغ حرف آخر! نکته یا حرفی جا مانده است؟
به جوانها اهمیت بدهیم. اگر بخواهیم پیروز شویم و بمانیم و نظاممان، بچههایمان و زندگیمان سلامت باشد، باید به جوانها بیشتر اهمیت و میدان بدهیم. اگر چیزی یا اتفاقی بهرهوری دارد، سه سومش باید برای جوانها باشد. ما هم این وسط سود خواهیم برد. دیگر این که، ایمانمان را پاک نگه داریم. بدنمان را سالم نگه داریم. سلامت جسم خیلی مهم است. خدا را هم فراموش نکنیم! اگر بخواهم خیلی معتقدانه صحبت کنم باید بگویم هر وقت دیدیم در خواندن نماز صبح سست شدهایم و قضا میشود، بدانیم داریم اشتباه میرویم.
منبع : تابناک


























