تاریخ : دوشنبه, ۲۶ آبان , ۱۴۰۴ Monday, 17 November , 2025

شمس تبریزی؛ مروری بر ناگفته‌های زندگی یک عارف

  • کد خبر : 107508
  • ۰۷ مهر ۱۴۰۴ - ۹:۰۵
شمس تبریزی؛ مروری بر ناگفته‌های زندگی یک عارف

به گزارش وبسایت اخبار جهان به نقل از ایسنا، اطلاعات دقیقی از شمس تبریزی در دست نیست و شهرت او بیشتر به دلیل ارتباطش با مولانا جلال‌الدین محمد بلخی است. هفتم مهرماه در تقویم رسمی ایران به عنوان روز بزرگداشت شمس تبریزی نام‌گذاری شده است. به همین مناسبت، نگاهی به زندگی این شخصیت برجسته می‌اندازیم. […]

به گزارش وبسایت اخبار جهان به نقل از ایسنا، اطلاعات دقیقی از شمس تبریزی در دست نیست و شهرت او بیشتر به دلیل ارتباطش با مولانا جلال‌الدین محمد بلخی است.

هفتم مهرماه در تقویم رسمی ایران به عنوان روز بزرگداشت شمس تبریزی نام‌گذاری شده است. به همین مناسبت، نگاهی به زندگی این شخصیت برجسته می‌اندازیم.

**در شهر خود غریب**

مهدی محبتی، استاد زبان و ادبیات فارسی، در کتاب «در جدال خویشتن» با بررسی زندگی شمس تبریزی می‌نویسد: با استناد به اطلاعات موجود در آثار مولانا (به‌جز مجالس سبعه)، فرزندش سلطان ولد، رساله سپهسالار، مناقب‌العارفین افلاکی و مهم‌تر از همه، مقالات خود شمس _با اندکی تغییر و تصحیح_ می‌توان گفت که در حدود دهه‌های پایانی قرن ششم هجری (۵۷۵-۵۸۵ هـ. ق) در تبریز، کودکی در خانواده‌ای متوسط و نیک‌نام به دنیا آمد که از همان ابتدا با همسالان خود تفاوت‌های اساسی داشت.

او علاقه‌ای به بازی نداشت و مانند سایر کودکان به بازی‌های رایج آن زمان مشغول نمی‌شد. هر جا که موعظه‌ای می‌دید، به آن سمت می‌شتافت. گوشه‌گیر و تنها بود و به ریاضت‌های سخت مشغول می‌شد، که این مسئله با روحیات خانواده‌اش چندان سازگار نبود. او نسبت خود و والدینش را مانند تخم مرغابی می‌دانست که زیر گرمای مرغ خانگی پرورش یافته باشد.

واضح است که مرغ خانگی میلی به آب و دریا ندارد و مانند مرغابی نمی‌تواند شناگر ماهری باشد. او بسیار کم‌اشتها بود و غذایی که برایش می‌آوردند، نمی‌خورد و معتقد بود که سلامتی‌اش در نخوردن و پرهیز است، زیرا «اگر پرهیز نکردمی رنجور بودمی، وجود من ضعیف است….» اما پدرش نگران بود که مبادا پسرش از گرسنگی بمیرد یا مانند پرنده‌ای از قفس بگریزد! او در خلوت می‌گفت: «من در شهر خود غریب، پدر از من بیگانه، دلم می‌رمید.»

**پر گرفتن و دنبال انسان رفتن!**

به همین دلیل، در جوانی خانه و خانواده را ترک می‌کند و در جستجوی گمشده خود، راهی سفر و غربت می‌شود. تمام تلاش خود را برای کسب دانش به کار می‌گیرد؛ از همه کس، همه جا و تقریباً همه‌چیز و همه‌وقت می‌آموزد، اما آرام نمی‌گیرد و قرار نمی‌یابد. هم‌زمان، دوران بلوغ سخت و طاقت‌فرسایی را تجربه می‌کند و کم می‌آورد.

کم می‌خوابد و بی‌قرارتر می‌شود تا اینکه شهر را زندانی تنگ و تاریک می‌یابد و بلافاصله کوی به کوی، شهر به شهر، صحرا به صحرا و دریا به دریا می‌گردد و به دنبال «انسان» می‌گردد. به هر کسی که گمان می‌برد خبری دارد و دارای حال و هوایی معنوی است، عشق می‌ورزد و مدتی از او می‌آموزد، اما دوباره خسته و ناامید، پر می‌گیرد و راهی دیاری دورتر می‌شود. حتی محضر و دیدار شیخ سلّه‌باف تبریزی یا بابا کمال و رکن‌الدین سجاسی هم نمی‌تواند او را پایبند کند و در جایی نگه دارد.

مانند «پرنده»ای، به هر درخت معرفت و آشیانه محبتی سر می‌زند، به امید آنکه به مرادی برسد، اما متأسفانه همه را خالی‌تر از آن می‌یابد که بتوانند او را سرشار کنند و نگه دارند. تا اینکه درمی‌یابد وقتی که دل هست و پیامبر هست و خدا هست، نیازی به پیر ندارد. او مستقیماً از خدا و پیامبرش می‌گیرد و سر به سرچشمه می‌نهد و لب بر دریا می‌گذارد و دوباره به راه می‌افتد و کار می‌کند و از دسترنج خود می‌خورد تا مدیون هیچ شریعت، طریقت و حکومتی نباشد. کارگری می‌کند – هرچند به دلیل لاغری زیاد، کار گِل هم به او نمی‌دهند و او را می‌رانند – بند تنبان می‌بافد و کودکان مکتبی را به روش خود تعلیم می‌دهد و گاهی اوقات سخت می‌کوباند و آدم می‌سازد، به طوری که گاهی از کودکی سرکش و بازیگوش، موجودی آرام و رام درمی‌آورد و با همین کارها، خرج یک روز خود را تأمین می‌کند و دوباره به دانش و عبادت می‌پردازد.

او اغلب به نان و آبی و احیاناً شکمبه‌ای و شیردانی و تریدی راضی بود و گاهی اوقات هم برای پنهان کردن هویت خود، مانند تاجران لباس می‌پوشید و قفلی سنگین بر در اتاق خود می‌زد تا مردم باور کنند که او کسی است و چیزی دارد، در حالی که واقعاً تهیدست بود و گاهی اوقات روحش آزرده می‌شد: «در آن حجره می‌ساختم که بر در می‌ریدند و من برون می‌آمدم و حدث آن مست را بامداد با جاروب از پیش در می روفتم و خاموش…»

همین ظاهربینی مردم، میلی پنهان را در وجودش تقویت می‌کند: علاقه به دینار و پول، که دغدغه آن تا آخر عمر رهایش نمی‌کند، به طوری که وقتی مولانا و دلش را به دست می‌آورد، دیدار مولانا را مشروط به پرداخت دینار و درهم می‌کند و خود می‌گیرد، اما مدام تلاش می‌کند که آن را در خود از بین ببرد و البته خود متوجه عجیب بودن رفتارش هست:

«بسیار بزرگان از این سست شدند از من که او خود در بند سیم بوده است…» تا اینکه راز رفتارش را آشکار می‌سازد.

او در طول سفرهایش، افراد زیادی را در چهار گوشه جهان اسلام ملاقات می‌کند و با آن‌ها به بحث و جدل می‌پردازد: ابن‌عربی‌ها، اوحدالدین کرمانی‌ها، فخرالدین عراقی‌ها، شهاب هریوه‌ها و اسدهای متکلم و بسیاری دیگر. از همه خاطراتی خوش و گاهی ناخوش در ذهن خود ثبت می‌کند. او از بنگ، حشیش و شاهدبازی – که رسم صوفیان آن دوران بوده – به شدت بیزار است. برخلاف بسیاری، به زبان فارسی عشق می‌ورزد و آن را سرشار از لطافت روحانی می‌داند.

او بسیار هوشیار و اهل بحث و جدل است، اما نمی‌تواند مانند جدلیان و اهل کلام، به صورت قاطع و برنده سخن بگوید تا خصم را مجاب و ساکت کند. به همین دلیل، با اینکه زیبا، بلیغ، پرنفوذ و خوش‌آهنگ سخن می‌گوید، اغلب از بحث می‌گریزد و در خود فرو می‌رود و به فکر و ذکر و خود می‌پردازد و سخن گفتن را سرد و بی‌روح می‌یابد و ناچار، لاغرتر و زردتر و استخوانی‌تر می‌شود، به حدی که حتی برای کارگری هم مناسبش نمی‌بینند و کاری به او نمی‌دهند.

بر خلاف اکثر بزرگان ظاهربین شهرها، گاهی اوقات به خرابه‌ها، خلافکده‌ها، دیرها، کنیسه‌ها و کلیساها سر می‌زند و دلسوزانه با اهالی آنجاها سخن می‌گوید و می‌شنود. بارها با خیال هر کسی که می‌خواهد – حتی خدا – می‌نشیند و حرف‌های دلِ پردرد خود را می‌گوید و در این خلوت‌ها، به خود ابهت و شکوهی می‌بخشد که هیچ کس را در آن راهی نیست، حتی خدا هم باید دوبار اجازه بگیرد و اگر خواست بارش دهد، الا آن دلسوخته خراسانی که خلوتش را پر کرد و سرشاری خلوت او هم گشت. در این خلوت‌ها، به کتاب و رساله ویژه خود می‌رسد؛ کتابی که از آسمان نیامده، بلکه از درون خود او جوشیده و برآمده است.

او در فرار از خود، گاهی اوقات به منبر می‌رود و درباره آیات، احادیث و گفتار مشایخ، حرف‌هایی عجیب و نکته‌هایی غریب بر زبان می‌راند که هیچ‌کس یا نمی‌فهمد، یا موافق نیست. اما هر کس که ذره‌ای از آن را می‌گیرد، دیگر هیچ سخنی در او اثر نمی‌کند و حرف، زبان و چهره همه کس برایش سرد، تلخ و ملال‌آور می‌شود و می‌گریزد. زیرا واقعاً باور دارد و معتقد است: «که مرا از حق تعالی دستور نیست که ازین نظیرهای پست بگویم. آن اصل را می‌گویم» و همیشه در نظر دارد و به همگان می‌گوید که مرا با این عوام هیچ‌کاری نیست. مرا برای آن‌ها نساخته و نفرستاده‌اند. من به سراغ سرچشمه‌ها و مشایخ بزرگ دوران می‌روم و آن‌ها را صید خود می‌کنم.

بر خلاف همه، بیش از قرآن در احادیث رموز و اسرار می‌بیند و خود را مخاطب مستقیم وحی خداوندی و مکالمات نبوی می‌داند. در اوج شور و اشتیاق درونی‌اش، گاهی اوقات برمی‌خیزد و در برخی مجالس صوفیانه با لباس‌هایی کهنه و جسمی لاغر و دراز، با شور و شعف می‌رقصد. مخالفان، عمداً به او تنه می‌زنند و می‌اندازند و می‌خندند و او را دیوانه، خر، آفاقی و ولگرد می‌خوانند؛ اما او در درون خود چیزهایی می‌بیند که هیچ کدام از این‌ها نمی‌بینند و نمی‌فهمند.

نه به اهل مدرسه سر می‌دهد و نه دل به اهل خانقاه می‌سپارد، زیرا خود را از اهالی آنجاها نمی‌بیند، اما هر کجا که فیلسوفی، فلسفه‌مشربی، صوفی و عارفی می‌بیند، به سویش می‌رود و می‌ستیزد و آن قدر می‌پرسد که او را به ستوه می‌آورد تا می‌گریزد.

انگار همه‌جا و هرجا هست؛ به همین دلیل لقب شمس آفاقی یا «شمس پرنده» را می‌گیرد. او را از شهر بیرون می‌کنند، اما او جذب زندگی و زیبایی‌های معنوی آن است و باز فرد و فردایی دیگر را طعمه و شکارگاه خود می‌سازد تا … تا در مَدرسی ویژه به جوانی برمی‌خورد سخت ممتاز و یگانه. او را زیر نظر می‌گیرد، زیرا اساساً عامیان را نمی‌خواهد و چندان به چیزی نمی‌گیرد و روی سخنش را با آنان نمی‌داند. از آوارگی‌های ممتد خسته می‌شود و مخصوصاً از خود ملول می‌شود و با خدا می‌نالد که چرا با این همه جست‌وجوها و گفت‌وگوها و با این مایه تلاش‌ها و ناله‌ها و با این همه خواسته و نیاز، به یک انسان مطلوب بر نمی‌خورم تا قراری یابم؟!

**آشنایی با مولانا**

در حالتی خلسه‌وار و در اثنای جذبه‌ای غریب و خاص، صدایی می‌شنود که: برخیز و به روم برو و جان بنده والای ما را که در میان قومی ناهموار گرفتار است، خلاصی بخش. او همان کسی است که می‌جویی! به یاد پسر سلطان‌العلماء می‌افتد که شانزده سال پیش، در مدرس حلب انگار دیده بود. عزم خود را جزم می‌کند و راه می‌افتد و بندها را می‌برد و با هیئتی درویشانه سحرگاه روز شنبه ۲۶ جمادی‌الآخر سال ۶۴۲ ه. ق خود را به قونیه می‌رساند و در بازار شکرفروشان – و جایگاهی همانند آن – حجره‌ای می‌گیرد و بلافاصله جویای احوال پسر بهاء‌ولد می‌شود. نشانش می‌دهند.

به مَدْرس او می‌رود و منتظر می‌نشیند. همان است که بود. از دور می‌آید، چه شکوه و عظمتی به هم زده است! مُدرسی پرطمطراق و باوقار، با جامه و آستینی فقیهانه و فراخ، سوار بر قاطری چالاک، صدها شاگرد و هواخواه در اطرافش. باد در دماغ، تاب در ابرو، سر پر از علم و دل پر از آرزو، جلوه‌کنان بر چشم و جان جماعت، جوانکی هنوز جوان! می‌آید و می‌رود و هیچ نمی‌گوید. سپیده‌دم روز بعد، پیش می‌رود و عنان استر او را می‌گیرد و پیش چشم همه، پرسش‌هایی چند از او می‌کند.

لحن صدا، نوع لباس، تیزی، تندی، تلخی، شیرینی نگاه و خصوصاً ژرفای بی‌مانند پرسش‌ها، فقیه محتشم و بی‌بدیل قونیه را – که با تمام جلوه‌گری‌ها سخت از شکوه و جلال ظاهری خسته بود و در نهان به خود و دیگران تسخر می‌زد – مجذوب خود می‌سازد. بلافاصله از استر پیاده می‌شود و این پیر ژنده‌پوش را که حدوداً بیست سالی از او بزرگتر و تقریباً مردی شصت‌ساله می‌نمود، می‌گیرد و به خلوتگاهی می‌برد و هی می‌جوید، می‌پرسد و می‌خواهد که او جواب گوید: عطش کشته‌ای به زنداب رسیده، زخم‌های نهانی، مرهم دیده! سیل سؤالات و سلسله خواسته‌های سرکوب‌گشته وجودش، سر باز می‌کند و زنجیر می‌گسلد و چندین روز غرق او می‌گردد و او را هم غرق خود می‌سازد. آنچه که سجاده‌نشین باوقار و فقیه محبوب و واعظ گیراگوی قونیه می‌جُست و در زبان فیلسوفان، متکلمان، فقیهان، واعظان و دیگران نمی‌یافت، اکنون می‌بیند، می‌چشد و به جان می‌دهد و آرام می‌یابد.

نه در حروف مرده و سیاه جوهرها، که از دل و دیده پاک و روشن، نور و خورشیدی زنده و تابان! انگار تازه من راستین خود را یافته بود. هر چه بیشتر او را می‌دید، بی‌قرارتر می‌شد و هر چه بیشتر می‌نوشید، تشنه‌تر می‌شد! پیر را پیش خود و خانواده‌اش برد و جز دیدار او، گفتار او، خلوت سرشار او، عشق، شگفتی، خنده و بازار او هیچ نمی‌خواست.

شاگردان و هواخواهان به خروش می‌آیند و پیر را در زیر ضربات نگاه و گفته‌ها سخت می‌آزارند و پنهان و آشکار با خود می‌گویند: چرا بیگانه‌ای ژنده‌پوش و غریبه‌ای کم‌سواد و فرومایه، روح و جان ما و نور چشم سلطان‌العلما را چنین کرد! آه آن سجاده‌نشین باوقار ما آواره کودکان کویی گشته، زاهد بود؛ ترانه‌گویش کرده، این بی‌سروپا کیست که شیرینی زندگانی ما را گرفته است؟ این چیست؟ کیست این؟

تا اینکه از همگان به تنگ می‌آید و نیمه‌شبی قونیه را ترک می‌کند و می‌رود. صبح که مولانا برمی‌خیزد و شمس را نمی‌بیند، جان را سرد، بی‌طعم، بی‌مزه و تاریک می‌یابد. همان مقدار احترامی که برای این شاگردان و مریدان داشت از دست می‌دهد. نعره می‌کشد و کودک‌وار پیرش را می‌خواهد. نیست. پسرش سلطان ولد را با جمعی از نزدیکان و نامه‌هایی منظوم و دینارهای فراوان به جست‌وجویش می‌فرستد. او را در دمشق پیدا می‌کنند و با خود می‌آورند. پسر مولانا تمام راه را پیاده و افسار به دست می‌آید؛ به سفارش پدر و به احترام شمس. چه لذتی می‌برد این پیر از این همه دانایی و احترام! به مولانا خبر می‌دهند. جان می‌گیرد و به استقبالش می‌آید؛ غزل‌خوانان، پایکوبان و دست‌افشان، جهان را به جشن، شادی و پذیرایی می‌خواند:

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد!
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد!
راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او، نور نگار می‌رسد
چاک شدست آسمان، غلغله‌ای است در جهان
عنبر و مشک می‌رسد؛ سنجق یار می‌رسد
رونق باغ می‌رسد؛ چشم و چراغ می‌رسد
غم به کناره می‌رود؛ مه به کنار می‌رسد
باغ سلام می‌کند؛ سرو قیام می‌کند
سبزه پیاده می‌رود؛ غنچه سوار می‌رسد
تیر روانه می‌رود؛ سوی نشانه می‌رود
ما چه نشسته‌ایم پس، شه ز شکار می‌رسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند
روح خراب و مست شد؛ عقل خمار می‌رسد
چون برسی به کوی ما، خامشی است خوی ما

خلوت‌ها عمیق‌تر می‌شود و دل‌ها پربارتر. شمس، خودِ خود را کشته است و مانند همیشه با همگان و هر چه می‌بیند، سر ستیز دارد و هیچ‌گونه مدارا، نفاق و ملاحظه‌ای ندارد. یکدست، ساده، صادق و صاف، هر چه را درست می‌بیند و با ترازوی خود راست می‌سنجد، می‌گوید. اصلاً مهم نیست که کسی خوشش بیاید یا نیاید. به آئین، آداب، عادات، اقوال و افعال همه گیر می‌دهد و هیچ کس را در آن حد نمی‌بیند که روح دردمند و کلمات پرمغزش را دریابد؛ جز مولانا و تا حدی پسرش سلطان ولد.

**شمس و کیمیا**

دوباره زبان‌ها به حرکت درمی‌آیند، کینه‌ها بیدار و برّاتر می‌گردند و بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌ها در شمس همچنان سرکش‌تر می‌شود. ترس از رفتن دوباره وجود دارد. مولوی عمیقاً می‌ترسد و تلاش می‌کند هر دو طرف را آرام کند تا اینکه روزی شمس دختری جوان و زیبا را در صحن خانه خداوندگار می‌بیند. عاشقش می‌شود. مولانا برای آنکه او را پایبند کند و نگه دارد، همان لحظه دختر را حاضر می‌کند و به نام شمس می‌کند و می‌گوید: اسمش کیمیاست. دخترخوانده من است و پیش از تو و بیشتر از تو، عاشق توست؛ از آنِ تو!

شمس دو سه ماهی آرام‌تر می‌شود، اما سینه‌ها کینه‌ورزتر و کینه‌ها شعله‌ورتر می‌شوند. کیمیا پس از گردشی در باغ و ظاهراً گفت‌وگویی تند با شمس، سحرگاه از دنیا می‌رود و هیچ کس ندانست و نفهمید چه بود و چه شد! شمس آشفته‌تر می‌شود و دیگر به هیچ چیز رحم نمی‌کند و از بالا تا پایین، سر و پای خلق، حکام، علما، اعیان و اعتقادات‌شان را زیر تیزی تیغ، نگاه و زبان می‌گیرد. حتی به انبیا و اولیاشان هم رحم نمی‌کند. همه را می‌گزد و خلق در یک چیز با هم همدل و هم‌قدم می‌گردند: شمس مزاحم است، موی دماغ همه ماست! پسر کوچک‌تر مولانا هم گوییا با آن‌هاست.

انگار علاء‌الدین در دل، روش پدر را هم نمی‌پسندد: شریعت هرگز چنین گشاده نیست که شما گرفته‌اید؛ یک دست جام باده و یک دست زلف یار، بخوان و برقص و بنوش و غزل بیار. پدر! روزی نمازت قضا گشت و تو در سماع بودی! شبی تا سپیده‌دم تَرَلَلا تَرلَلا می‌گفتی! و چاشت‌گاه در مجلسی «ناف ما بر مهر او ببریده‌اند» از زبان ابلیس می‌سرودی! این خلاف آموزه‌های ما و اجداد ماست! اما پسر، پدر را سخت دوست دارد و پدر هم همه جا با احترام از او نام می‌برد و بزرگش می‌دارد.

هیچ معلوم نیست این افسانه دشمنی علاء‌الدین با شمس و پدران کجا برآمد و بر دل‌ها نشست، چنان که گویند مولوی بر جنازه او هم نماز نخواند! الا اینکه احمد افلاکی برای برآوردن اغراضی، در پی ارائه تصویری دگرگونه‌تر از کل ماجراهاست! به ویژه جنگ قدرت خانگی میان وارثان مولانا که یکی می‌خواهد دیگری را بزند و از میدان به در کند: ترور، ترور شخصیت! فلیتأمل!

**جدایی از مولانا**

به هر روی، مولانا را از همه سو سیلاب‌های سهگین در میان گرفته‌اند. شمس همه را می‌بیند و در خلوت بر تنهایی مولانا، آن دل نازک و نازنینش و آن مایه دانش و شعورش، دل می‌سوزاند. اما انگار درمی‌یابد که او هم دیگر رسیده است، رها شده است: «دیگر نیازی به من ندارد. ماندنم همان و تمام شدنم همان.»

پس در خلوت یک شب طولانی، برمی‌خیزد و تنها و بی‌کس، مانند دو سال پیش‌تر که به قونیه آمده بود، راهی دیاری دور و دیگر می‌گردد و تنها و بی‌کس می‌رود؛ مثل همیشه. می‌رود و واحه به واحه، سبزه‌ها و آب‌های خوش خود را می‌چرد تا … تعدادی او را انگار در راه و دیار خوی می‌بینند. همان‌جا ناچار خوی می‌گیرد تا به خاک می‌رود و برای همیشه آرام می‌گیرد. مولانا سحرگاه برمی‌خیزد و شمس را نمی‌بیند! خود بگویید که این بار چه می‌کند و تا کجا و تا کی، می‌پوید و می‌موید؟ اما شمس دیگر در حیاط خلوت مولانا نیست. رفته است، اما در حیات خلوت او قرص و محکم‌تر در سویدای جانش نشسته است! می‌گفتند نامش محمد بن‌ علی بن ملک داد بود و زاده تبریز.

تمام اطلاعات ما از زندگی شمس همین است و بس. با اندکی کم و زیاد که می‌توان از مقالات او و مناقب‌ها دید و افزود، همه در همین حدود است و بس. مابقی افسانه است و افسون.

منبع: ایسنا

لینک کوتاه : https://akhbarjahan.news/?p=107508
 

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.