به گزارش وبسایت اخبار جهان به نقل از (منبع ذکر نشده است)، این نوشتار برگرفته از خاطرات روز شنبه، پنجم اسفند سال ۱۳۷۴ اکبر هاشمی رفسنجانی است. رئیسجمهور وقت ایران که در آن زمان ۶۱ سال داشت و در سال ششم از دوره ریاست جمهوری خود به سر میبرد.
در آن دوران، هاشمی رفسنجانی به عنوان سردار «سازندگی» شناخته میشد. هفت سال از پایان جنگ تحمیلی گذشته بود و او مصمم بود ایران را دوباره احیا کند. در این راستا، حتی از همکاری با نهادهایی نظیر صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی، که زمانی در ایران به عنوان ابزارهای مالی غرب تلقی میشدند، استقبال میکرد.
در آن روز نسبتاً سرد از اسفند سال ۱۳۷۴، انتظار میرفت که «توسعه» موجب خرسندی مردم شود، اما انفجارها، قلب «بانو»، یکی از ساکنان روستاهای پاییندست را به درد آورد. او خاطرات مهرماه سال ۱۳۶۲، یعنی دوازده سال قبل را به یاد آورد و نگران آینده شد. این روایت، داستان «بانو ولیپور» است؛ یکی از هزاران انسانی که واژه «توسعه» برایش یادآور غم و اندوه است.
فصل اول: پاییز و زمستان سال ۱۳۶۲
در مهر ماه سال ۱۳۶۲، «علی اکبر»، فرزند «بانو» و «آقاجان»، هجده سالگی خود را به پایان رسانده و موعد اعزام به خدمت سربازی فرا رسیده بود. او برای گذراندن دوره آموزشی به بیرجند اعزام شد و به همراه برادرش به آن شهر رفت تا دوره آموزشی را در پادگان صفر چهار بگذراند. پس از آن، به لشکر ۷۷ خراسان پیوست و با این لشکر به جبهه جنوب غربی، یعنی خوزستان اعزام شد. در آن روزها، سال سوم جنگ ایران و عراق بود.
«علیاکبر» در ۲۶ اسفند همان سال، در حالی که هنوز بیست سالش نشده بود، به همراه دو افسر ارشد برای شناسایی وارد خاک عراق شد. نیروهای عراقی متوجه حضور آنان شده و پس از درگیری طولانی، «علیاکبر» به دلیل خونریزی شدید ناشی از اصابت خمپاره به ران پا، جان خود را از دست داد و به شهادت رسید.
شش روز بعد، در دومین روز از نوروز سال ۱۳۶۳، پیکر پسر ۱۹ ساله را برای مادر آوردند. عید، به عزا تبدیل شد. این در حالی بود که طبق آخرین نامه «علی اکبر»، او قصد داشت سه روز قبل از سال تحویل به مرخصی بیاید و خانوادهاش را ملاقات کند. خواهرش به یاد میآورد که آنقدر چشم انتظار برادر بود که هر لحظه به سر کوچه نگاه میکرد تا شاید زودتر از دیگران برادرش را ببیند.
در میان آن اندوه و ماتم، خواهر به یاد آورد که برادرش، آخرین بار که در شهرشان یعنی لفورک بود، به همراه دو خواهرش به امامزاده علی رفته بود. او اطراف امامزاده را دور زد و سپس به نقطهای خیره شد. وصیتنامه او را که باز کردند، این جملات را یافتند: «اگر شهید شدم، مرا در همان مکانی که برای آخرین بار با خواهرهایم قدم میزدم و به آنجا نگاه میکردم، دفن کنید.»
وصیت اجرا شد و مزار «علیاکبر» روبروی خانه قرار گرفت. مادر هر روز به پسرش سر میزد. اما این نزدیکی برای پدر سودی نداشت و او تاب دوری پسر را نیاورد. حوالی سال ۱۳۶۸، او نیز جان خود را از دست داد. دخترش میگوید که او از داغ پسر فوت کرد. پدر در کنار پسر دفن شد و «بانو» تنهاتر از همیشه شد.
فصل دوم: سد
حدود پنج سال پس از درگذشت پدر، داغ دیگری بر دل «بانو» نشست. داغ یک «سد». سدی که پس از ساخت، چهار نام مختلف به خود گرفت. محلیها و تورلیدرها آن را «لفور» مینامند. مقامات دولتی و رسمی آن را سد «آیت الله صالحی مازندرانی» میخوانند؛ یکی از مراجع تقلید شیعه که در سال ۱۳۸۰ درگذشت. پیش از آن، نام رسمیاش البرز بود و در ابتدا «پاشا کلا» نامیده میشد.
این سد در نزدیکی شیرگاه واقع شده است. شهری که پس از پخش سریال «پایتخت» بیش از پیش شناخته شد. حدوداً پنجاه کیلومتر پس از عبور از منطقه خشک البرز در مسیر تهران و رسیدن به البرز سبز، باید حدود ۴۵ دقیقه به سمت غرب و سپس جنوب حرکت کرد تا به این سد رسید.
لیلی هاشمی، نوه دختری هاشمی رفسنجانی در پانویس خاطره پنجم اسفند ۱۳۷۴ پدربزرگش نوشته است: «مطالعات اولیه و امکانسنجی احداث یک سد مخزنی بر روی رودخانه بابلرود در منطقه بابلکنار از توابع شهرستان بابل انجام شد»، اما پس از آن، این پروژه با وقوع انقلاب اسلامی متوقف شد و به دست فراموشی سپرده شد.
در سال ۱۳۷۴، دولت هاشمی رفسنجانی که به دولت سازندگی مشهور بود و یکی از نمادهای سازندگیاش، کلنگزنی یا افتتاح پروژههای سدسازی بود؛ بار دیگر این طرح را احیا کرد، اما دستور اجرای آن را با تغییر محل احداث از بابلکنار به منطقه لفور صادر کرد.
هدف از اجرای این سد، ذخیره ۱۵۰ میلیون متر مکعب آب برای تامین آب شرب شهرهای بابل، بابلسر، امیرشهر و خزرشهر بود. همچنین، قرار بود آب مورد نیاز ۵۴ هزار هکتار از اراضی حومه این شهرها و نیز قائم شهر و جویبار و ۲۲۰ روستا با ۱۸۶ هزار نفر جمعیت را تامین کند.
اعتبار اولیه ساخت این سد ۲۵ میلیارد تومان بود، اما در بیست و هفتم مرداد سال ۱۳۸۷ که فاز اول آبگیری سد انجام شد؛ اعلام شد که برای ساخت آن ۱۷۰ میلیارد تومان هزینه شده و اعتبار نهایی، ۴۰۰ میلیارد تومان است. در برخی منابع آمده است که برای ساخت این سد حتی از ۱۲۰ میلیون دلار اعتبار بانک جهانی نیز استفاده شده است.
با این وجود، در مراحل ساخت سد تاخیر زیادی رخ داد و در نهایت آبگیری سدی که در سال ۱۳۷۴ کلنگ آن زده شده بود؛ در ۲۸ مرداد ۱۳۸۷ آغاز شد و در اوایل اسفند ماه سال ۸۸ به طور کامل آبگیری شد و بهرهبرداری از سد از سال ۱۳۸۹ آغاز شد.
فصل سوم: اعتراض
با مطرح شدن مجدد طرح سد لفور، نگرانی در دل ساکنان روستاهای پاییندست سد زنده شد. گفته میشد که سیزده روستا در آب دریاچه سد غرق خواهند شد. مردم مستاصل با هر کسی که میتوانستند صحبت کردند تا از احداث سد و از بین رفتن خانه و کاشانه خود جلوگیری کنند، اما موفق نشدند. در نهایت، در اوج ناامیدی، حدود چهل روز در منطقه دئوتک، محل احداث سد، تجمع کردند و تنها توانستند مسئولان را متقاعد کنند که در همان منطقه لفور و به طور مشخص در دو روستای «میرار کلا» و «شارقلت» زمینهایی را به عنوان معوض دریافت کنند.
در پاورقی خاطرات هاشمی رفسنجانی آمده است: «مقرر شد، همزمان با کلنگ زنی پروژه سد در همان منطقه لفور، زمینهایی را به عنوان معوض به مردم واگذار نمایند با قبول طرح زمینهای معوض نگرانی مردم کاهش یافت. آقای هاشمی در همین روز مراسم کلنگ زنی سد، کلنگ پروژه زمینهای معوض را هم بر زمین زد و طی سخنرانی در جمع مردم به مقامات محلی دستور داد همزمان با شروع ساخت سد پروژه اسکان مردم در زمینهای معوض را نیز شروع کنند. بنا به دستور صریح آقای هاشمی دو تابلوی بزرگ یکی در روستای میرار کلا و دیگری در شارقلت، با عنوان «محل احداث زمینها و خانهسراهای معوض» نصب و ساخت سد البرز هم شروع شد.
اما زمینها آنطور که وعده داده شده بود به مردم داده نشد. یاشار سوادکوهی، یکی از اهالی آن منطقه، در وبلاگش نوشته است که ابتدا در مراحل تجهیز کارگاه سد و ایجاد کمپ در فصل زمستان، تمام نهرهای آبیاری زمینهای کشاورزی را تخریب کردند و صاحبان آنها را تحت فشار و ناچاری قرار دادند. سپس اراضی مردم را ابتدا اجاره کردند و بعد از آن هم با قیمت متری ۳۲۰ تومان از صاحبان آنها خریدند، در صورتی که در همان تاریخ زمین شالیزاری در بدترین نقاط شهرستان قائم شهر متری ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ تومان خرید و فروش میشد.
رنج سد لفور، اما فقط مربوط به زمینهای معوض نبود. سوادکوهی نوشته است که «تعطیلی چند مدرسه قدیمی در روستاهای لفور به دلیل همجواری با سد البرز در سالهای گذشته و عدم تمکن مالی خانوادهها برای ادامه تحصیل فرزندانشان در شهرهای همجوار موجب شده بسیاری از دانشآموزان در این روستاها بعد از آغاز به کار سد البرز از تحصیل بازبمانند.»
همچنین، از نظر زمینشناسی، پیمایشهایی نشان میدهد که گسلهای زیادی در نزدیکی این ساختگاه وجود دارد که از جمله در ۵۰۰ متری پاییندست سد با محور شرقی غربی گسلی وجود دارد و این یعنی سد خطر بالقوهای نیز برای شهرهای پاییندست خود بهشمار میرود.
از سوی دیگر، گفته شده است در حالی که آب سد البرز با استفاده از لولههای عظیم و صرف هزینههای زیاد به دورترین نقاط شهرهای همجوار منتقل میشود، مردم روستاهای همجوار سد از آب شرب بهداشتی بیبهره هستند.
کاهش درآمد اهالی نزدیک سد و خالی از سکنه شدن روستاهای مجاور آن و تخریب جنگلهای هیرکانی از دیگر مضراتی است که گفته شده این سد به همراه داشته، اما برای «بانو»ی قصه ما، قصه آبگیری سد ماجرای دیگری داشت.
فصل چهارم: قایق
«علی اکبر» وصیت کرده بود که همان جا که با خواهرانش قدم زده بود دفن شود و حالا آنجا درست وسط سد قرار میگرفت. قبرهای قدیمی دیگری هم در آنجا بود، از جمله قبر پدر «علیاکبر»، ولی مساله این بود که «علی اکبر» شهید بود.
به سراغ «بانو» آمدند و از او خواستند اجازه دهد پیکر پسر ۲۰ سالهاش را به جای دیگری منتقل کنند. این کار را برای دو امامزاده نیز انجام داده بودند. امامزاده زکریا و امامزاده صالح که هر دو با تشریفات خاصی به پایین دست سد کنار پل پاشاکلا منتقل شدند.
اما مادر نپذیرفت. او گفت پسرم دوست داشته همینجا دفن شود و باید همین جا باشد. «بانو» بر حرف خود پافشاری کرد و در نهایت، آنها تسلیم خواستهاش شدند.
فصل پنجم: جزیره
«بانو» هم تسلیم ساختوساز و «سیل» آبی شد که پشت سد جمع شده بود. از ساحل امیرکلا تا وسط دریاچه حدود ۸۰۰ متر فاصله بود، اما «بانو» از ابتدای دهه هشتاد دیگر نتوانست تا میانه سال ۱۳۹۳ به سر مزار «علی اکبر» برود.
دلتنگی او را وادار کرد تا برای گرفتن قایق از بنیاد شهید اقدام کند. قایقی که او را از میان آن همه آب به وسط سد لفور ببرد تا بتواند دیداری تازه کند، مزار همسر و پسرش را تمیز کند، فاتحهای بخواند و تسکینی به دل خود بدهد.
اما قایق همیشه در دسترس او نیست. آن طور که خود میگوید، هر شش ماه یک بار به او اجازه میدهند تا با قایق به سر مزار پسرش برود.
در حال حاضر، بسیاری از شرایط تغییر کرده است. شرکت «سابیر» که پیمانکار طرح ساخت سد البرز بود، در زمان ساخت سد یک شرکت دولتی بود، اما اکنون به یک شرکت خصولتی با ترکیبی از سهامداران شرکت تامین اجتماعی و سهام عدالت تبدیل شده است.
دیگر کسی به فکر جابجا کردن آن پیکر نیست و اکنون برای گرامی داشتن یاد آن شهید، نام آن جزیره میان سد را جزیره «شهید علی اکبر کریمی» گذاشتهاند.
اما نام نمیتواند کاری برای مادر بکند. مادری که در جنگلهای شمال ایران به دنیا آمد، پسری را در بیابانهای جنوب عراق از دست داد و سپس خانه و زندگیاش را آب برد تا شاید روند توسعه کشاورزی در شمال ایران و همچنین تامین آب شرب مردم آن منطقه متوقف نشود.
سدی که هاشمی رفسنجانی در سال ۱۳۷۴ کلنگ آن را زد و معاون محمود احمدینژاد آن را در سال ۱۳۸۹ افتتاح کرد؛ اکنون در میانه تابستان سال ۱۴۰۴ که کشور با بحران ششمین سال خشکسالی متوالی مواجه است، ۵۳ درصد پرشدگی دارد.
در مرداد سال ۱۴۰۴ شایعهای منتشر شد مبنی بر اینکه این سد نیز خشک شده است. شایعهای که مردم محلی آن منطقه را بسیار نگران کرد، اما شاید ته دل «بانو» را خوشحال کرد. تصور اینکه در این خشکسالی، تمام خاطرات مدفون شده زیر دریاچه سد نمایان شود و او دوباره همسایه پسرش شود و بتواند هر روز به سر مزارش برود.
اما در عرض چند ساعت، این شایعه توسط خبرگزاریهای رسمی تکذیب شد. «بانو» متوجه شد که هنوز هم در اینجا آب فراوانی وجود دارد که او را از پسرش دور میکند. «بانو» فهمید که این بار، نه آب، بلکه خشکسالی یک سراب بوده است. «بانو» فهمید که هنوز هم پسرش تنهاست. شاید «تنها» کسی که نه خودش، بلکه مزارش در ایران قربانی «توسعه» شده است.
منبع : (منبع ذکر نشده است)

























